انسان
انسان فواره ای است که از قلب زمین عصیان می کند
و در این جستن شتابان و شورانگیزش ،
هر چه بشتر اوج می گیرد
بیشتر � پریشان و تردیدزده � می شود .
اندک اندک هیجانش آرام می گیرد
و میل بازگشت او را در انتهای راه انحنایی میافکند
که هم صعود است هم رجعت
فرار و بازگشت با هم در ستیزند
به آخرین قله ی رهایی که می رسد
ناگهان احساس می کند که در فضا معلق مانده است .
در برزخ میان زمین و اسمان بلاتکلیف و بی پناه نمیداند چه کند؟
از آنجا ، افق تا افق جهان را می نگرد که صحرای خلوت و بیابان حیرت است .
از رهایی اینچنین به بی سرانجام
خدایا !
این آیه را که بر زبان داستایوسکی رانده ای ، بر دل های روشنفکران فرود آر
که :
� اگر خدا نباشد ، همه چیز مجاز است �
جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است و انسان فاقد معنی ، فاقد
مسئولیت نیز هست.
_________
دکتر شریعتی ، نیایش
می خواستم زندگی کنم راهم را بستند ستایش کردم گفتند خرافات است عاشق شدم
گفتند دروغ است گریستم گفتند بهانه است دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده
شوم
دوشنبه 13 فروردین 1391 - 8:35:24 PM