تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك
سفره اي که پهن شد، اينبار خالي از دلتنگي بود.
فقط... بوي گلاب بود و گلهاي بي ريشه و درحال مرگ.
بين آنهمه سکوت، مرور يک خط از قصه هاي تو براي گفتن تمام خاطراتم بس بود.
راستش را بخواهي... قصد ديدار، هرچه بود از نياز بود... به خداي بزرگ تو.
و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتي، رو کردي وقتي ديدي از نشان دادن زخمهايم شرم دارم.
حالا
تمام غرور من از با تو بودن اين است که از پشت پنجره اي که تو باز کردي،
گاهي خداي تو را ميبينم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا را نوازش ميکند و
تو آنطرفتر، درسايه يک درخت، آوازهاي خدا را زمزمه ميکني.
جمعه 16 دی 1390 - 2:42:18 AM