آرزوئي است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كي باشد
غم من مايه آزارش
شب در اعماق سياهي ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد
سايه اي تا كه بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر
همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زينهمه كوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد
زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن عاشق بد خو را
آنكسي را كه تو مي جوئي
كي خيال تو بسر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد
ليكن اين قصه كه مي گويد
كي بنرمي رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
مي روم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع اي شمع چه مي خندي؟
بشب تيره خاموشم
بخدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست در آغوشم
فروغ فرخزاد
469375 بازدید
1111 بازدید امروز
1050 بازدید دیروز
5184 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian