حسرتي با حيرتي آميخت
جديدا هيچ چيز اين دنيا نميتونه حال من رو بگيره. هرچند که با هيچ مرام اين دنيا کنار نميام.
يه
جورايي انگار مطمئن شده ام که نميتونم پا به پاي اين دنيا و چرخيدنهاش
بزرگ بشم. اما همينکه بزرگ ميشم، بهم غرور ميده . مطمئن ميشم که براي انجام
يه کاري اومده ام که لااقل حتي اگه نميتونم انجامش بدم، ميتونم براي رسيدن
به اون فکر کنم.
همينکه ميتونم به يه خدا توي يه برگ روي يه شاخه وسط يه جنگل بزرگ فکر کنم و به جاش معناي رشد رو مرور کنم، برام کافيه.
چندتا
جاي دنج و خلوت هم دارم که ميتونم دلم رو غافلگير کنم و گاهي ببرمش
هواخوري و توي اين فاصله پکي به سيگار بزنم و چندثانيه اي از عمر دود شده
رو ، ساکت و آروم به باد بدم.
اوضاع خيلي هم بد نيست...
فقط... کاش ، ايکاشها نبودند.
جمعه 16 دی 1390 - 2:42:39 AM