×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× از دوستان گرانقدر که به وبلاگم سر میزنند و با نظراتشون امید میدهند بسیار سپاسگزارم...
×

آدرس وبلاگ من

sellay.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/betoooooo

فریاد رس روز مصیبت

داستان

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد،صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام.
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی  برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت .
چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست پیرمرد خنده ایی کرد و گفت:

از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.



دوشنبه 24 بهمن 1390 - 9:24:53 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


شعر


شعر


حکایت ما


غصه نخور


.....


تلنگر


يلدا مبارك


لحظه دیدار


شعر


كاش


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

465729 بازدید

314 بازدید امروز

694 بازدید دیروز

5560 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements