فریاد رس روز مصیبت
گفته
اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد،صاحب اسب او را
رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار
پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و
مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام.
مردم
به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و
بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و
لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه
ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب
می نشست و راز دل می گفت .
چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست پیرمرد خنده ایی کرد و گفت:
از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.
دوشنبه 24 بهمن 1390 - 9:24:53 PM