یکی دو سالی ست که دلم می خواهد مادر باشم ..
یعنی خیلی قبل ترها که بچه بودم شاید ۶ یا ۷ ساله همش به مامان می گفتم
پس من کی بزرگ می شوم کی مادر می شوم بعد که هی بزرگ می شدم اصلا مادرانه
بودن یادم رفت ..یادم رفت که یک زمانی آرزو داشتم مادر باشم حتی عروسکم را
که لباسش قرمز اناری بودو لپهایش گُلی و چشمانش دُرشت، را یادم رفت� یادم
رفت یک زمانی تَر و خشک کردن عروسکم عشق ورزیِ روزمره ام بود..
بعد حالا که بزرگ شدم بعد از سالها دوباره یکهو دلم خواست مادر باشم مثل
همان سالها، مثل تب و تابِ مادرانه ی کودکی ام، اما اینبار دلم خواست
عروسکِ توی آغوشم نفس بکشد، بخندد، گریه کند و مرا طلب کند تا برایش مادری
کنم نه اینکه نقش بازی کنم
دلم خواست لپهای گلی اش را در اوج خنده هایش ببوسم ، بو کنم و صدای تُند
تندِ قلبِ کوچکِ بهشتی اش را با همه ی وجودم بشنوم وسیراب شوم از همه ی عشق
های خدایی
دلم خواست دندان در بیاورد، تاتی تاتی کند و راه برود و بدود بعد با هم
برویم بیرون ، هرجا که او خواست میدانم از پسش بر نمی آیم خب میخواهد شیطنت
کند بازی کند آنوقت با این ناتوانی ام باید با یک طناب بلند ببندمش به
ویلچر تا گم نشود؟ تا فقط جلوی چشمانم باشد تا دور نشود از من بی دست و
پا..تا لازم نباشد دنبال قدمهای کوچکش قدم بزنم!
می گفت : مونا محبتت زیاد است تو مهربانی..
گفت این حصارهای دور و بر خودت را بشکنو رها شو..گفت این همه بچه مهربانی
ات را نثارشان کن�مثل مادرها�به خودم گفتم : مونا مادر شو! ..یک مادر واقعی
که دلش می تپد برای نفس بچه اش!
افسانه گفت هر جا تو بگویی همانجا میرویم �همان لحظه دلم بچه ای سیاه و
سوخته ای با چشمان درشت مشکی خواست که دستش را حلقه کند دور گردنم..گفتم
برویم پیش کودکان بی سرپرست�همین حالا..